اختیار ربودن. بازگرفتن اختیار. زمام اختیار به دست خود آوردن: زآن پیش کاجل فرارسد تنگ و ایام عنان ستاند از چنگ. نظامی. افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی
اختیار ربودن. بازگرفتن اختیار. زمام اختیار به دست خود آوردن: زآن پیش کاجل فرارسد تنگ و ایام عنان ستاند از چنگ. نظامی. افلاس عنان از کف تقوی بستاند. سعدی
جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کشتن و قبض روح کردن، برای مثال چون به امر حق به هندستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
جان کسی را گرفتن، کنایه از او را کُشتن و قبض روح کردن، برای مِثال چون به امر حق به هندُستان شدم / دیدمش آنجا و جانش بستدم (مولوی - لغت نامه - جان ستدن)
کنایه از خاموش گردانیدن باشد. (برهان قاطع). متعدی از زبان درکشیدن. (آنندراج). خاموش گردانیدن. (ناظم الاطباء) : نخست ازمن زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش. خاقانی. ستانی زبان از رقیبان راز که تا راز سلطان نگویند باز. نظامی
کنایه از خاموش گردانیدن باشد. (برهان قاطع). متعدی از زبان درکشیدن. (آنندراج). خاموش گردانیدن. (ناظم الاطباء) : نخست ازمن زبان بستد که طفل اندر نوآموزی چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش. خاقانی. ستانی زبان از رقیبان راز که تا راز سلطان نگویند باز. نظامی
دوانیدن اسب. (غیاث اللغات). لگام راست کردن تا اسب به تیزی رود. (از آنندراج). بتعجیل روان شدن و دوانیدن اسب. (ناظم الاطباء). عنان سپردن. گذاردن که اسب بخود رود: ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام از ناوک سخن صف خصمان دریده ام. خاقانی (از آنندراج). کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادی است عنان سهو و طرب سوی جویبار دهد. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. (سندبادنامه ص 143). عنان داد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. طالب عنان توسن دل داده تا بچند آن سوی رهروی قدمی هم براه نه. طالب آملی (از آنندراج). - عنان دادن به کسی، کنایه از اختیار دادن او را. (آنندراج) : اگر زمانه به گرگی دهد عنانش را بر او ز بهر سلامت سلام باید کرد. ناصرخسرو. تا یار عنان به باد و کشتی داده ست چشمم ز غمش هزار کشتی زاده ست. خاقانی. شد از راه رغبت به تعلیم او عنان داد یک ره به تسلیم او. نظامی. نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند. نظامی. محرمات حرمگاههای معبودند بمقتضای طبیعت عنان مده گستاخ. نظیری (از آنندراج). ، حمله کردن. (ناظم الاطباء)
دوانیدن اسب. (غیاث اللغات). لگام راست کردن تا اسب به تیزی رود. (از آنندراج). بتعجیل روان شدن و دوانیدن اسب. (ناظم الاطباء). عنان سپردن. گذاردن که اسب بخود رود: ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام از ناوک سخن صف خصمان دریده ام. خاقانی (از آنندراج). کنون چو سرو سهی هر کجا که آزادی است عنان سهو و طرب سوی جویبار دهد. ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج). شاهزاده عنان به مرکب داد و روی به آبادانی نهاد. (سندبادنامه ص 143). عنان داد رخش عنان تاب را برانگیخت چون آتش آن آب را. نظامی. طالب عنان توسن دل داده تا بچند آن سوی رهروی قدمی هم براه نه. طالب آملی (از آنندراج). - عنان دادن به کسی، کنایه از اختیار دادن او را. (آنندراج) : اگر زمانه به گرگی دهد عنانش را بر او ز بهر سلامت سلام باید کرد. ناصرخسرو. تا یار عنان به باد و کشتی داده ست چشمم ز غمش هزار کشتی زاده ست. خاقانی. شد از راه رغبت به تعلیم او عنان داد یک ره به تسلیم او. نظامی. نیک مردان به بد عنان ندهند دوستان را به دشمنان ندهند. نظامی. محرمات حرمگاههای معبودند بمقتضای طبیعت عنان مده گستاخ. نظیری (از آنندراج). ، حمله کردن. (ناظم الاطباء)
جلو گرفتن. (آنندراج). لگام زدن. دهانه زدن، کنایه از به اطاعت درآوردن. رام و مطیع ساختن: نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است خوش آنکه راه به این چشمۀبقا دارد. صائب (از آنندراج). ، همعنان رفتن. برابری کردن: ...با براق چگونه عنان زند خر لنگ. رفیع الدین لنبانی
جلو گرفتن. (آنندراج). لگام زدن. دهانه زدن، کنایه از به اطاعت درآوردن. رام و مطیع ساختن: نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است خوش آنکه راه به این چشمۀبقا دارد. صائب (از آنندراج). ، همعنان رفتن. برابری کردن: ...با براق چگونه عنان زند خر لنگ. رفیع الدین لنبانی